با شروع فصل تابستان و تعطیلات مدرسه، هر روز صبح زود مجبور بودم چهار خط اتوبوس سوار شوم تا از امیریه به نارمک، محل کارم بروم. از فشار خستگی فرصت کمی داشتم و تنها میتوانستم در اتوبوس پر از مسافر و آن هم به صورت ایستاده بخوابم.
فرصت کافی برای خوابیدن نداشتم، باید حسابی کار میکردم تا سربار خانوادهام نباشم. شبها دیروقت به خانه میآمدم و صبحها برای آنکه باید چهار خط اتوبوس سوار میشدم تا به محل کارم برسم در تاریکی هوا از خانه خارج میشدم. تنها فرصتی که برایم میماند تا چرتی بزنم، زمانی بود که سوار اتوبوس بودم. تازه آنجا هم چون شلوغ بود مجبور میشدم ایستاده بخوابم، اما آنقدر هوشیار بودم که راننده میگفت نارمک فوری از خواب میپریدم، آخه پولی نداشتم که بخواهم دوباره برگردم و اگر ایستگاه را رد میکردم مجبور بودم پیاده برگردم.
تمام طول تابستانها را به کار کردن میگذراندم تا کمکخرج تحصیلم باشد. زمانی که بچههای همسن و سالم به کار کردن به عنوان تفریح نگاه میکردند و با خنده و شادی با هم معامله میکردند، من با جدیت تمام مشغول کار بودم و آنچنان حساب و کتاب میکردم و با مشتری صحبت میکردم که گویی در حال انجام یک معامله بزرگ هستم.
روزها و ماهها در پی هم میگذشتند. دیگر آنقدر تجربه کسب کرده بودم که به راحتی و برای هر اتفاق کوچکی میدان را خالی نمیکردم. میدانستم که باید مقاومت کنم و به عظمت برسم وگرنه در این دنیای سراسر مبارزه حذف خواهم شد و به انسانهایی که دچار روزمرگی شدهاند خواهم پیوست. بعد از گذراندن دوره دبیرستان، با جدیتی که داشتم توانستم در رشته مدیریت دوره شبانه دانشگاه تهران، تجربیات خود را با امور مدیریتی همخوان کنم.
بیشتر از هر چیزی در دانشگاه نحوه ارتباط انسانها برایم جالب بود. میخواستم با انسانهای بیشتری، از شهرهای گوناگون و با عقاید متفاوت آشنا شوم. حس میکردم که دانشگاه بیشتر از آنکه محل درس باشد جایگاهی برای تجربهاندوزی است.در طول دوران تلاش خود برای کسب تجربه نیز در جاهای گوناگونی مشغول به کار بودم. مدتی را در کارخانه تانکرسازی و قالبسازی کار کردم و چند ماهی را نیز در فنی و حرفهای کرج فعالیت کردم، اما علاقه اصلیام بیشتر در زمینه تدریس بود، به همین دلیل کار در آموزش و پرورش را آغاز کردم. در آنجا همهچیز تدریس میکردم از هندسه و شیمی گرفته تا دیکته و انشا.
محیط آموزشی را بسیار دوست داشتم و حتی قبل از انقلاب مدت بسیاری در فعالیتهای پیشاهنگی و تربیتی بودم، اما درآمد تدریس آنقدر نبود که بتواند کفاف زندگی ام را بدهد به ویژه آنکه حالا قصد ازدواج داشتم و باید یک زندگی چندنفره را اداره می کردم.
* بنیانگذار صنایع غذایی بهروز