با قدم زدن در باغ سپهسالار و نگاه کردن به ویترین ها متوجه قدمت مغازه ها می شوی. سر از یکی از این مغازه ها درمی آورم، فروشنده ای مسن با رویی گشاده به استقبالم می آید و از او درباره گذشته این منطقه و باغ می پرسم؛ «قدیم، اینجا به این شکل نبود. حدود 13-12 سال است که اینجا پیاده رو شده است. خیابان بود پر از ماشین و شلوغی. جا برای ایستادن آدم ها و تماشا کردن ویترین ها وجود نداشت.
صدای بوق، دود و ترافیک ماشین ها و آدم ها تنها چیزی بود که به چشم می آمد. همه جور مغازه ای از نانوایی و سبزی فروشی و قصابی گرفته تا فرش فروشی در این خیابان مشغول فعالیت بودند. حتی چندین خانه مسکونی هم وجود داشت.
خانه من هم روبه روی همین مغازه خودمان بود که الان به تولیدی کیف و کفش تبدیل شده است. کنار خانه من یک شعبه نفتی هم بود، یادم می آید نصف شب ها از خواب بیدار می شدم و دو پیت حلبی را با نخ به نرده مغازه گره می زدم تا بتوانم برای خودم صفی درست کنم و نوبتی بگیرم.
امیری ادامه می دهد: «از سال 45 کم کم این خیابان به بورس کیف و کفش تبدیل شد. قبل از آمدن به این محل در کفش وین کرج کار می کردم اما بعد از سربازی یکی از آشنایان برای من در یک کفاشی کار پیدا کرد.
آن کفاشی که در همین خیابان سپهسالار بود از نخستین کفاشی های محل محسوب می شد. آن زمان به جز مغازه ما فقط یک یا دو مغازه کفاشی در باغ سپهسالار وجود داشت و بقیه مثل مغازه های هر محله مسکونی دیگر، مایحتاج مردم را تامین می كردند.
چند سالی که گذشت خیابان پر شد از کفاشی و کارگاه های تولید کفش و کارگران زیادی در این خیابان رفت و آمد می كردند. برای همین دیگر اینجا محل مناسبی برای زندگی نبود. ما هم خانه را عوض کردیم.
به تدریج اغلب خانه های مسکونی تبدیل به انبار اجناس یا کارگاه تولید کفش شدند و حالا دیگر این خیابان هیچ سكنه ای ندارد.» آن زمان غیر از مغازه هایی مثل کله پزی و نجاری در راسته این خیابان یک دبستان دخترانه داخل کوچه بود. یک دبیرستان نیز وجود داشت که سردر آن هنوز مشخص است.
از مغازه بیرون می زند و سردر دبیرستان را نشانم می دهد؛ «چندین خانواده سرشناس آن زمان نیز در این خیابان زندگی می کردند، انبار کناری مغازه ما خانه آنها بود؛ خانه باغ بزرگی که بسیار باصفا بود، اما الان از آن خرابه ای بیش باقی نمانده و به کارگاه های تولیدی قالب سازی بدل شده است.
کمی درباره نحوه قالب سازی کفش ها توضیح می دهد؛ «یادم می آید کم کم داشت انقلاب می شد زمانی که گاردهای شاه در حال گشت زنی در این خیابان بودند مردم از بالای پشت بام ها آنها را هو می کردند؛ آنها نیز گلوله و تیر به سمت ساختمان ها پرتاب می کردند.»
در همین زمان یکی دیگر از قدیمی های این بازار با دیدن من و شنیدن صحبت های آقای امیری کنارمان می آید و می گوید: این راسته پر بود از کافه و جوان های شاد و خوشحال، صدای خنده آنها در کل خیابان می پیچید و مثل حالا نبود که هیچ کسی حال ندارد.
خاطره ای از پدر خود تعریف می کند و می گوید: «قدمت این مغازه به سن من است، حدود 60 سال گذشته. پدرم در همین منطقه ساکن بود و در این خیابان کفش فروشی داشت. من هم از همان دوران کودکی در مغازه پدرم حضور داشتم. اوضاع مالی به این شکل نبود که حتی بعضی ها توان خرید یک جفت کفش را نیز نداشته باشند.
پدر و دختری برای خرید کفش به مغازه پدر من آمدند، دختر یک کفشی را پسند کرد و پدرش کفش دیگری را تا اینکه پدر آن دختر گفت، دخترم این را برای دل خودت بخر و دیگری را هم من برایت می خرم که برای دل من بپوشی».