«فرصت امروز» قائل به دیدگاهی نیست که بار همه مصائب و مشکلات عالم را به دوش مسئولان و تصمیم گیران بیندازد. البته تقصیرات و قصورات ایشان کم نیست و می توان قرن ها در مورد آن نوشت. اما نمی خواستیم مثل تمام ستون های طنز دیگر بنویسیم و راستش را هم بخواهید زیاد به این کار اعتقاد نداشتیم.ایده خودپرداز از چنین برداشت و اعتقادی زاده شد. شاید خیلی بچه تو دل برویی به نظر نرسد اما بچه است دیگر. بزرگ می شود و برای خودش کسی می شود. شاید خوش تیپ هم شد.
در حال قدم زدن تو خیابان بودم که یکهو سه نفر ریختند سرم و تا می خورم، کتکم زدند و به زور گذاشتنم تو صف خودپرداز!
دوشنبه: سه نفر تو صف خودپرداز وایساده بودند. من که واسه پول واینستاده بودم. تعداد کارتهای عابر بانکم بیشتر از مبلغ حساب بانکیمه، تازه همین حسابها رو هم قرضالحسنه باز کردم، بگذریم.
نفر 1: «آقا این چه وضعشه تو بولیوی ملت حقوق بیکاری میگیرند من اینجا پنج ساله بیکارم، نه تنها در این مدت کاری نداشتم تازه حقوقی هم نگرفتم.»
نفر2: «این که چیزی نیست من بابام بانک داره!»
من: «آقا اون واسه یه جای دیگه بود چرا قاطی میکنی همهچیو باهم!»
نفر 3: «می دونی! من دوست دارم یه جایی باشم که درکم کنند و بفهمن من چیم!»
من: «خب شما چی هستید؟»
محکم یقم رو گرفت و چسبوند به دیوار.
نفر3: «یه بار دیگه ازین حرفا بزنی من میدونم و تو!»
واسه اینکه جو صمیمی شه گفتم: «خب آقای نفر 1 میتونم نفر صدات کنم دیگه! (با علامت سر تایید کرد) شما قابلیتت چیه که ناراحت این قضیهای نفر جان!»
نفر 1: «من قابلیتم خیلی چیزهاست!»
من: «میشه چهار تاشو بگی»؟
نفر1: «من تو فیسبوکم 2000 تا فرند دارم. پستهای من بیشترین لایک رو تو دوستام میخوره، عمیق میخوابم»
من: «بعد انتظار داری واسه اینکه خواب عمیقی داری پول بگیری»؟
نفر1: «مگه کمند تو دنیا کسایی که واسه اینجور چیزایی پول میگیرن. این حقه که طرف استاد دانشگاست پستهاش 20تا لایک هم نمیخوره بعدش من که 100تا لایک و 10 تا شیر و اینا دارم حقوق نگیرم.»
من: «میدونی فقط سلبریتیها تو دنیا اینجور انتظاراتی دارند دیگه!»
نفر 2: «حالا نفر 1 که بیکاره! من چرا باید کار کنم اصلا! مگه چیم از بقیه کمتره! سلبریتیها مگه چی دارند که من ندارم!»
من: «چرا نباید کار کنی 2 جان!»
نفر 2: «من گفتم که بابام وضع مالیش خیلی خوبه! خونه و ماشین و پول رو در اختیارم گذاشته، برم چی کار کنم بهتر از work at jibebaba!»
نفر 1 و 2 پول رو گرفتند و خداحافظی کردند.
من: «تو چی میگی نفر 3!»
نفر 3:؟«خودت چی میگی مرتیکه! حرف دهنتو بفهم!»
من: «آقا شما خیلی عصبانیها! ظاهرا اوضاع اقتصادی خیلی داره بهت فشار میاره!»
یهو شروع کرد هقهق گریه کردن و ساکت شد.
من: «چیه چیزی شده! چرا ساکتی!»
نفر 3: «هیچی بابا الان دو ماهه نتونستم یه سفر ترکیه برم! ازونطرفم جام جهانی برزیل رو از دست دادم. تا کی باید جلو فروشگاهها وایسم حسرت بخورم که نمیتونم بخرم. هیچی بدتر ازین نیست شرمنده خودت شی»
من: «چی میخوای که نمیتونی بخری؟»
نفر 3: «یعنی من تو این دنیا یک پورشه بخوام باید اینقدر زجر بکشم!؟»
من: «خب همه جای دنیا همینه. هرکسی نمیتونه پورشه بخره!»
نفر 3: «تو همه رو داری با من مقایسه میکنی!؟»
من: «ازدواج کردی یا مجردی؟»
نفر3: «مجرد!»
من: «چرا ازدواج نکردی!»
نفر 3: «یکیو بگو به من بخوره من باهاش ازدواج میکنم. تا حالا کسیو ندیدم به روحیات من بخوره!»
من: «تو روحیات تو...»
نفر 3: «چی! تو روحیات من! فحش میدی؟»
سه تا چک افسری خوابوند در گوشم.
من: «برادر بذار حرفم تموم شه! منظورم این بود تو روحیات تو چه چیز خاصی هست!؟»
نفر 3: «برو بابا من رفتم! همین شماهایین که پدر ماهارو درآوردید. دیگه میخواهید زورزورکی بگید همه چی خوبه!» سوار هیوندای خود شد و دور شد.