امروز قرار است قصه شیرین زنی را بنویسیم که متولد و بزرگشده تهران است اما با تمام افقهای باز شالیزارهای گیلان نسبت روشنی دارد و برای نوشتن این قصه باید نقبی بزنیم در تاریخ. نه تاریخ روزمره وقایعنگارانه بلکه تاریخ شعر و ادبی که پای کرسی خانواده میشنیده است. اشعاری از فردوسی و حافظ، سعدی و مشیری، شاملو و فروغ و غیره؛ اشعاری که دستش را گرفتهاند و همراه با رقص شالیزار و هیاهوی کارگران شالیکار رو به جلواش راندهاند.
شیرین پارسی، متولد فروردین 1334 و فارغالتحصیل ادبیات ازکشور فرانسه، مدیر نمونه کشاورزی استان گیلان در سال ۱۳۷۹، برنج کار نمونه استان گیلان در سال ۱۳۸۳ و منتخب برگزیده کارآفرینی در جشنواره کارآفرینی گیلان در سال ۱۳۸۳است؛ زنی که بعد از فارغالتحصیلی از رشته ادبیات فرانسه در این کشور به ایران برمیگردد و با همسرش که فارغالتحصیل معماری از آلمان بوده به سروقت زمینهای پدر همسرش در روستای شاندرمن در ارتفاعات ماسال گیلان میرود تا شالیکاری کند. از صفر شروع کرده. با بیآبی، بدون برق و با چراغ نفتی روزگار گذرانده و برای آمدن باران دست به دامان شاملو شده و همنوا با او خوانده: چی میجوره تو هوا، رفته تو فکر خدا؟! نه برادر! تو نخ ابره كه بارون بزنه، شالی از خشکی در آد، پوك نشاء دون بزنه، اگه بارون بزنه، اگه بارون بزنه. شیرین پارسی از سیر تا پیاز کسب وکارش را با «فرصت امروز» در میان نهاده است.
از آغاز کارتان بگویید.
سال ۱۳۵۸ بعد از پایان تحصیلاتم در فرانسه به اتفاق همسرم كه تحصیلاتش را در آلمان تمام كرده بود به ایران برگشتیم و در شرایط آن زمان به این نتیجه رسیدیم كه كاری انجام دهیم كه خودمان در حقیقت ارباب خودمان باشیم. تصمیم گرفتیم در زمینهای كشاورزی كه پدرشوهر من در منطقه غرب گیلان داشت، كشاورزی كنیم. هیچ كداممان هم هیچ سررشتهای از كشاورزی نداشتیم. تحصیلات من ادبیات فرانسه و همسرم معماری بود. ولی باوجود این تحصیلات غیرمتعارف با رشته كشاورزی، رفتیم ساكن گیلان شدیم. آن موقع شرایط خیلی ابتدایی بود. یعنی در حقیقت این زمینهای كشاورزی در یك منطقهای به نام شاندرمن بود.
شاندرمن، روستایی در غرب گیلان بود و جاده رشت به شاندرمن فقط تا شهر صومعهسرا آسفالت بود.بقیهاش خاكی بود و در آن دهی هم كه ما یك كلبه كوچك خیلی خرابه داشتیم، هیچ چیز نبود، نه آب، نه برق. هیچ امكاناتی وجود نداشت ولی من خیلی همسرم را تشویق كردم كه هیچ اشكالی ندارد ما میرویم این كارها را انجام میدهیم، كار كشاورزی كار خوبی است و بالاخره آنجا رفتیم و کار کشاورزی را شروع كردیم.
خانوادهات خواستند که به فرانسه بروی. چرا؟
خودم اصلا دوست نداشتم خارج از کشور بروم. سال 1353 دیپلم گرفتم، پدر و مادرم به من پیشنهاد دادند که برای ادامه تحصیل به فرانسه نزد برادرم که آنجا پزشکی میخواند، بروم و تجربهای را به دست بیاورم. من هم قبول کردم و رفتم. هر چند پدر و مادرم تحصیلات آکادمیک نداشتند، اما مشوق من بودند. (در این میان انگار چیزی یادش آمده باشد) میگوید، البته پدرم هم شاعر بود و هم دستی به قلم داشت و هم اهل هنر بود. من واقعا علاقهمند به ادبیات بودم. یکی از علاقهمندیهایم ادبیات بود.
کتابخانه بزرگی داشتیم و کتابهای زیادی در همین حوزه در نوجوانی مطالعه کرده بودم و ادبیات خواندنم هم ریشه در همین مسائل داشت. چون تقریبا همه ژانرهای ادبیات را میخواندم؛ از رمان، شعر و کلیات ادبیات. همچنین به مطالعات اجتماعی، فلسفی و تاریخی علاقهمند بودم و با نویسندگان فرانسوی هم از این رهگذر آشنا شده بودم به همین دلیل به فرانسه سفر کردم.
سال 58 به ایران برگشتید. یعنی در اوج مهاجرتها و رفتنهای پیدرپی؟
من از اول قصد داشتم که برگردم و هیچگاه (با تاکید) نمیخواستم آنجا بمانم. چون من عاشق ایران بوده و هستم. همیشه یکی از بهترین درسهایی که در دوران مدرسه دوست داشتم تاریخ بود و همیشه بهترین نمرهها را از تاریخ میگرفتم بهویژه تاریخ ایران. من به سرزمینم عشق میورزم و این عشق را پدر و مادرم در من بهوجود آوردند. روی وطنپرستی همیشه در خانه ما تاکید میشد و در خانه حافظخوانی و فردوسیخوانی داشتیم. در نتیجه در وجود من نهادینه شده بود. بنابراین من حتما برمیگشتم چون در حقیقت ما شاهد تغییری بنیادی در جامعه بودیم و به نظرم باید همه حضور میداشتند.
از پاریس به تهران آمدید و مستقیم به شاندرمن رفتید؟
در حقیقت سال 57 همسر من با دومین هواپیمایی که از پاریس به ایران آمد، وارد کشور شد. ولی من که باید مدارکم را آماده میکردم، یک سال بعد یعنی سال 58 وارد کشور شدم.
همسرتان آرشیتکت، شما هم رشته ادبیات فرانسه، در تهران کاری برایتان نبود که به شاندرمن رفتید؟
کار بود ولی من با همسرم که صحبت کردم و به این نتیجه رسیدیم که هیچکدام از ما علاقهمند نیستیم که در ادارههای دولتی کار کنیم. من پیشنهاد کردم برویم گیلان زندگی و کار کشاورزی کنیم. چون پدر شوهرم زمینهای زیادی داشت و مالک بود و سالها کشاورزی کرده بود. بعد از انقلاب سفید کمتر به زمینهای کشاورزی سرمیزدند و پیشکار داشتند که کارهایشان را انجام میدادند.
همسرتان با شما مخالفت نکردند؟
چرا مخالفت کردند اما من معمولا آدمسرکشی هستم و کار خودم را انجام میدهم.
سال 59 بود که به آنجا رفتید و کارکردن روی زمینها را شروع کردید و همه چیز حالت سنتی داشت...؟
بله دقیقا و همه چیز خیلی سنتی بود. از شیوه کشت گرفته تا ماشینآلات و حتی فرهنگ حاکم بر آن منطقه که معمولا زنان را در حالت کارگری و شالیکاری دیده بودند و نمیتوانستند از یک زن فرمان ببرند. به این سنتی بودنها باید خاکی بودن راهها و آبگرفتگیهای پیدرپی، نبود برق و کمبود نفت و مسائلی از این دست را هم اضافه کرد.
واقعا تناقض از پاریس تا شاندرمن را چگونه حل میکردید؟
چرا تناقض؟ آن بخش دیگری از زندگی بود. این چالش خود من با خود من بود. من اعتقاد دارم که اگر شما برای بهدست آوردن همه آن چیزهایی که میخواهید مبارزه نکنید و زندگی را دوست نداشته باشید، پیشرفتی نمیکنید. آدم باید عاشق زندگی باشد و من عاشق زندگی هستم و هیچ تاسفی از پایان زندگی ندارم چون همه زندگی را با همه وجودم زندگی کردهام.
چه سالی به روستای شاندرمن نقل مکان کردید؟
سال 79 ساکن شاندرمن شدیم. وقتی که بچهها کمی بزرگتر شدند، ما تمام فصل کشت را به روستا میآمدیم و آب از چاه میکشیدیم و چراغ نفتی داشتیم. اینجوری زندگی میکردیم.
دوست دارم کمی از آن لحظاتی را که بچههایتان به دنیا آمده بودند، از آن دوران عدم تطابق فرهنگی و اینکه مجبور بودید در خانه بمانید و اینکه چگونه به شوهرتان روحیه میدادید که مشکلات را پشت سر بگذارد، حرف بزنید؟
به هر حال این مبارزه و تلاش وجود داشت. بچهها خیلی کوچک بودند. ماشین هم نداشتیم، آنها را با کالسکه، ساک و همه چیز بغل میکردم و با ماشین کرایه میرفتم شاندرمن پیش همسرم میماندم برای اینکه فقط بچهها در کنارش باشند. فقط به خاطر اینکه خانواده با هم باشند، چون به نظر من معنای واقعی خانواده با هم بودن است. فصل کشاورزی فصل خاصی است. مثلا بهار که کار فشردهای دارد و فصل برداشت است و ما بیشتر آنجا بودیم ولی فصلهای پاییز و زمستان کار زیادی نداشت.
در آنجا کشاورزی شیوه سنتی داشت؛ کمآبی، کم بارانی و با این جور مسائل هم دست و پنجه نرم میکردید؟
بسیار زیاد.
سرمایه اولیه شما چقدر بود؟ اصلا پولی داشتید که رفتید آنجا؟
نه واقعا هیچی نداشتیم.
یعنی با اتوبوس از تهران رفتید رشت؟
دقیقا همینطور است و سالها با اتوبوس این راه را طی میکردیم.
مهمترین مشکلات شما چه چیزی بود؟
بیآبی بود. کمآبی و مشکل آب و تامین هزینههای منابع انسانی. مثلا فرض کنید که از 20زن برای نشاکاری و 12مرد هم برای بقیه کارهای کشاورزی استفاده میکردیم. آنها از 7صبح میآمدند تا 7شب کار میکردند و مدیریت غذای این افراد و آمد و رفتشان با من بود. روزی چند وعده غذا به آنها میدادیم و با وانت آنها را به شالیزار آورده و میبردم. آن زمان برق نبود و هزار بدبختی برای نگهداری یخ داشتیم که البته بعدها یک یخچال نفتی خریدیم.
چه تفاوتهایی بین خودتان و خانمهایی که بهعنوان کارگر با شما کار میکردند، میدیدید؟
من هم بهعنوان کارگر کار میکردم، هم بهعنوان سرپرست و هم بهعنوان مدیر. من همیشه سر مزرعه بودم. حتی زودتر از افرادی که با ما کار میکردند به مزرعه میآمدم. چون آن زمان برداشت را با اسب انجام میدادیم ساعت 5/30 صبح بیدار میشدم و برای آوردن اسبها و جمع کردن وسایل و بیدار کردن کارگران میرفتم. چرا که معتقد بودم کسی که مدیریت میکند باید بیشتر برای کار دلسوزی کند. اما بهلحاظ تفاوت باید به نکته جالبی اشاره کنم.
من ریزنقش و سبزهرو هستم و در آن منطقه زن یعنی درشتهیکل و سفیدرو. آنها حتی با ظاهر و اندام من مشکل داشتند و خلاصه زن را در این ورژن اصلا تحمل نمیکردند. آن هم زنی که پشت فرمان وانت بنشیند. اما به هر حال من کارم را میکردم و چکمه میپوشیدم و برایم مهم نبود که پاهایم گلی بشوند و این کارها برای آنها عجیب بود که مثلا زنی که از تمکن مالی برخوردار باشد بیاید سر مزرعه کار کند.
افرادی که با شما کار میکردند از شما حرف شنوی داشتند؟
ناراضی بودند، بهویژه مردان که میگفتند شیرینخانم چرا به ما دستور میدهید. میگفتم این کار است و شما باید به حرفهای من گوش دهید. اما چون بهعنوان سرپرست امور همیشه سر کار بودم و مردها مجبور بودند من را بپذیرند چون من میگفتم باید اینجوری شخم بزنید و اینجوری کار کنید. وقتی وسیلهای خراب میشد میرفتم میخریدم و فصل برداشت من همپای کارگران کار میکردم و ما خانوادگی در کنار کارگران کار میکردیم.
از چه زمانی رفتید سراغ کشت مکانیزه؟
مزرعه ما چند سال سوخت کرد. یعنی هیچ برداشت محصولی نداشتیم؛ یک بار در سال 64 و یک بار سال 69. در حقیقت سال 69 نصف محصول ما سوخت یعنی آب به آن نمیرسیدو ثمری نداد. سال 69 یک ماه به مزرعه ما آب نرسیدو بخش بزرگی از آن رشد نکرد. نصف آن کلا بریده نشد چون که محصولی نداشت و نصف دیگر آنکه برداشت شد در حقیقت چیزی عایدمان نکرد و متعاقب آن یکی، دو سال هم خشکسالی آمد و ما سختی کمرشکنی را تحمل کردیم.
ناامید هم شده بودیم اما خیلی با همسرم صحبت کردم که ما آخرین آدمهای این دنیا نیستیم که دچار خشکسالی و مشکلات میشویم و حتما باید چیزهایی را تغییر بدهیم و در همین هنگام ما به دنبال تغییر روشهای کشاورزی و کشت رفتیم. به سمت اینکه هر وقت مشکلی برای مزرعه بهوجود آمد، چه تغییری باید انجام دهیم. یک دورهای بود که دولت به کشاورزان کمک میکرد. ما نخستین کشاورزانی بودیم که در کل منطقه حاضر شدیم که این کار را روی مزرعه انجام دهیم.
یعنی مزرعه را به حالت کرتبندی درآوردید؟
بله. کرتبندیهای قدیمی را تغییر دادیم. کرتهای قدیمی کوچک و غیرقابل استحصال و خیلی کارگری، در حقیقت پیشنهاد تسطیح مزرعه بود که دولت برای کشاورزان انجام میداد و کمک میکرد. هیچ کس حاضر نمیشد این کار را انجام دهد بهخاطر اینکه آن موقع شیوه تسطیح هم یک شیوه عقبافتاده بود و مزرعه تبدیل به باتلاق بزرگی میشد که زنان دیگر نمیتوانستند در آن کار کنند و مردان تا کمر در گل فرومیرفتند و کار میکردند. در نتیجه آدمها تن نمیدادند، ولی ما این کار را کردیم.
چه سالی؟
دقیق یادم نیست. فکر کنم سال 70 بود که ما مزرعه را تسطیح کردیم و از اداره کشاورزی پرسوجو میکردیم که اگر روشهای نوینی هم بهوجود آمده ما را در جریان بگذارند. من خودم خیلی پیگیر روشهای تازه بودم و یک تراکتور کوچک ویژه شخمزدن مخصوص مزرعه برنج که نخستینبار از چین وارد شده بودند، خریدیم که پسرم با آن کار میکرد و بعد از آن برای خرید ماشین نشا اقدام کردیم.
روی چند هکتار زمین کار میکردید؟
زمین ما اول 13هکتار بود و بعد 2هکتار هم خریداری و به آن اضافه کردیم که شد 15هکتار زمین برنجکاری.
بعد از مکانیزه شدن، میزان برداشتتان افزایش داشت؟
بله، میزان بذری که استفاده میکردیم کاهش یافت، چون از خزانههای علمی استفاده میکردیم، بذر کمتری میریختیم و همچنین چون شکل کشاورزی خود را هم بهتر کرده بودیم، شخم بهتری هم میزدیم.
چی شد که بهعنوان کشاورز نمونه انتخاب شدید؟
چند سالی من با کمک مرکز تحقیقات برنج، ارقام پرمحصول را پیگیری میکردم و به آنجا رفتوآمد داشتم.نخستین بار سال 82 از طرف جهاد فرمی را برای من آوردند که شما بهعنوان یک زن سر مزرعه زیاد میروید و کشاورز نمونه شدهاید.
هنوز هم سر زمین میروید؟
بله.
هنوز هم شاندرمن هستید؟
بله و علاقه من به کار کشاورزی بیشتر هم شده است.
محصول جدید هم تولید میکنید؟
بله. مثلا برنج قهوهای و هنوز هم دنبال نوآوری هستم. مثلا سال گذشته ما در مزرعهمان بخشی را به سمت بازآفرینی کل بذور برنج در استان گیلان که 208رقم است، رفتهایم که پروژهای است برای حفظ تنوع زیستی و حفظ بذور بومی و نوعی مقابله با دستکاریهای ژنتیکی که امروزه رایج است و من جزو کسانی هستم که مخالف این کارم.
در همین حوزه ارتباطهایی با یکی از سازمانهای مدنی دارم که چندین سال است با هم کار میکنیم و چند سال است که بخش بزرگی از مزرعه خود را سم و کود شیمیایی نمیزنیم و برنج سالم تولید میکنیم. این 208رقم را در همان راستای حفظ تنوع ارقام بومی در یک قطعه کاشتیم و با هم برداشت کردیم. اعتقاد دارم که ما باید به سمت خوردن برنجی برویم که سلامت بیشتری داشته باشد نه اینکه بزک شده باشد.
خانم پارسی شما میخواهید تا کجا پیش بروید؟
تا کجا پیش بروم؟ من کجایی برای خودم نمیشناسم. فقط امیدوارم که سالم باشم و بتوانم در حوزههای اجتماعی هم که برای خودم رسالتی قائلم، به جامعه خدمتی بکنم و تا زمانی که سالم هستم کار میکنم. این را هم به شما بگویم که چندین سال است که علاوه بر کار کشاورزی برای خودم بوقلمون، اردک و جوجه پرورش میدهم، چون عاشق این کارها هستم.
بهعنوان سوال آخر بفرمایید که کدام ویژگی شخصیتی خودتان را محصول کارآفرینی و کار در مزرعه میدانید؟
چالشپذیری؛ مهمترین ویژگی من چالشپذیری است. وقتی هیچ چالشی اطرافم نیست با خودم مسابقه میگذارم یعنی اینکه فلان کار را در چه مدت میتوانم انجام دهم. به نوعی مسابقه گذاشتن و چالشی عمل کردن یک وجه شخصیتی من است و همه من را به همین ویژگی میشناسند.
ارتباط با نویسنده: [email protected]