وقتی بحران اقتصادی سال 2008 اتفاق افتاد، حتی علم اقتصاد نیز از آسیب های آن در امان نماند، چنانچه پس از وقوع این بحران، اقتصاددانان مجبور شدند در مقابل هجمه سوالاتی که درباره کارایی علم اقتصاد در اذهان عمومی و رسانه های مختلف مطرح شد از علم اقتصاد دفاع کنند . در واقع، از میان همه حباب های اقتصادی که تاکنون ترکیده اند، کمتر حبابی همچون شهرت خود علم اقتصاد با شدت و حدت ترکیده است. تنها چند سال پیش، این علم دشوار و ملالت انگیز به مثابه روشی بود برای توضیح شکل های بیشتری از رفتار انسانی و در عرصه اجتماع هم اقتصاددانان به مراتب بیشتر از سیاستمداران مورد اعتماد جامعه بودند. جان مک کین زمانی به شوخی گفته بود که آلن گرین اسپن رئیس وقت فدرال رزرو، آنقدر مهم و غیر قابل صرف نظر کردن است که حتی اگر بمیرد هم «رئیسجمهوری باید او را ایستاده کنار خودش نگه دارد و به چشم جنازهاش عینک آفتابی بزند.»
اما به دنبال بزرگ ترین فاجعه اقتصادی، شهرت و خوش نامی علم اقتصاد و اقتصاددانان ضربه خورد و به تعبیر توماس کارلایل فیلسوف اسکاتلندی، اقتصاد بار دیگر علمی ملول کننده به نظر رسید. به قول باری ایچنگرین اقتصاددان آمریکایی، این بحران اقتصادی، «ما را در مورد عمده آنچه خیال میکردیم از اقتصاد میدانیم، به شک انداخته است.»
در همین زمینه، بلومبرگ در یادداشتی به قلم استفانی فلندرز، از مقامات ارشد بلومبرگ در لندن و مشاور وزارت دارایی دولت کلینتون، به طرح این پرسش پرداخته است که چرا حرف اقتصاددانان دیگر خریدار ندارد و آیا اقتصاددانان برای بحران های امروزی جهان همانند نوسانات دلار راهکاری دارند؟
از بحران اقتصادی تا بحران در علم اقتصاد
در زمانی نه چندان دور، هر سیاستمداری «اقتصاددان محبوب» خود را داشت. اقتصاددان محبوب مارگارت تاچر، میلتون فریدمن بود. جان اف. کندی احتمالا به جان کنت گالبرایت اعتقاد داشت. اقتصاددان برنده نوبل جوزف استیگلیتز در دوره اول ریاست جمهوری بیل کلینتون روزها و شب های زیادی را در کاخ سفید زندگی کرد. می گویند چهره کلینتون از شنیدن نام جان مینارد کینز باز می شد.
اما امروز اوضاع فرق کرده است. دیگر اسمی از اقتصاددان محبوب نمی شنوید. رهبران سیاسی هنوز اقتصاددانان را دور و بر خود دارند، اما آخرین باری را که یک سیاستمدار آشکارا و مغرورانه پیشنهاد یکی از آنها را پذیرفته باشد به یاد نمی آوریم. دونالد ترامپ، مثل همیشه، یک مورد افراطی است: او با افتخار دقیقا برعکس توصیه های اقتصاددانان جریان اصلی عمل می کند (نمونه اش در مورد جنگ تجاری با دنیا). اما اگر اقتصاددانان بخواهند با خودشان روراست باشند باید اعتراف کنند که ماجرا عمیق تر از رفتارهای فرد ناسازگاری چون ترامپ است.
اگر سیاستمداران در کشورهای پیشرفته وقت شان را با گروه های اقتصادی نمی گذرانند، یک دلیلش آن است که اقتصاددانان راه حل های واقعا به دردبخوری در چنته نداشته اند. اکثر آنها نتوانستند بحران مالی سال ۲۰۰۸ را پیش بینی کنند و مدل های اقتصاد کلانی که دهه هاست در دانشگاه ها تدریس می شوند در فهم وضع کنونی ناتوان بوده اند. اقتصاددانان حتی پاسخی برای چالش های پیش روی روسای بانک های مرکزی ندارند که نومیدانه به دنبال بازگرداندن نرخ تورم به حدود ۲درصد هستند.
من با ناتوانی نسخه های سنتی اقتصادی به صورت دست اول در سال ۲۰۱۶ مواجه شدم زمانی که ریاست کمیسیونی درباره رشد در شهر شفیلد انگلیس را برعهده داشتم. تازه شش روز از رفراندوم برگزیت گذشته بود. شفیلد در دهه های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ پس از سقوط صنایع فولاد و زغال سنگش جزو نقاط تاریک بیکاری در کشور به حساب می آمد. در آن زمان سران محلی وقت و سرمایه خود را وقف دنبال کردن دستورالعمل های مدرن احیای اقتصادی کردند. مرکز شهر را توسعه دادند و دانشگاه های شهر را آنچنان تقویت کردند که شفیلد تبدیل به یکی از دانشجویی ترین شهرهای انگلیس شد.
روی کاغذ نتیجه شگفت انگیز بود. در سال ۲۰۱۶ تعداد مشغولان به کار در شهر رکورد شکسته بود و نرخ بیکاری به ۶درصد رسیده بود، کمتر از نصف اوایل دهه ۱۹۹۰. اما حقوق بخش های خدمات عمومی در شهر به خاطر ریاضت اقتصادی به شدت پایین آمده بود. فقیرترین بخش های شهر همچنان دچار همان مشکلات اجتماعی بودند که در زمانی که بیکاری ۳ برابر حالا بود با آن دست و پنجه نرم می کردند. یک مددکار محلی به ما گفت: «مشکل عموما پیدا کردن شغل نیست، مسئله اصلی پیدا کردن دو یا سه شغل است.»
۸۰درصد مردم شفیلد برخلاف توصیه تمام سیاستمداران محلی به نفع برگزیت رأی دادند. در جلسه کمیسیون، جان مادرسول، مدیرعامل شورای شهر که همچنان در شوک بود گفت: «سال های سال ما این روایت مسلط اقتصادی را پذیرفته بودیم که هر رشدی، رشد خوب است. حالا داریم عواقبش را می بینیم.»
دینامیک رأی برگزیت البته پیچیده تر از اینهاست و فقط کاملا به اقتصاد مربوط نبود. همین را می توان درباره رأی آوردن دونالد ترامپ در آمریکا گفت. اما اگر یک درس از قدرت گیری پوپولیست ها در سال های اخیر گرفته باشیم این است که از دید رأی دهندگان فقط کمیت رشد و مشاغل مهم نیست. کیفیت هم اهمیت دارد.
در آمریکا و انگلیس، در حدود نیمی از خانواده هایی که زیر خط فقر هستند دست کم یک بزرگسال مشغول به کار زندگی می کند. این زنگ خطری برای اقتصاددانانی است که دهه هاست می گویند که بهترین پاسخ به فقر، اشتغال زایی است.
میزان حقوق ماهانه البته اهمیت بالایی دارد، اما حالا معلوم شده عوامل مخفی تری مثل رضایت شغلی، احتمال پیشرفت، احساس ارزشمندی و حضور داشتن در جامعه هم برای مردم مهم بوده اند. در آمار و ارقام سنتی اقتصادی توجه خاصی به این عوامل نمی شود و تا همین اواخر اقتصاددانان ایده خاصی درباره آنها نداشتند. اکثر اقتصاددانان علاقه ندارند درباره توزیع قدرت سیاسی و اقتصادی و تبعات عظیم آن بر اقتصاد حرف بزنند.
البته ما در جهان غرب آمار خوبی درباره میزان حقوق و درآمد مردم داریم. اما این آمار در مقیاس ملی است. برای سیاست گذاران محلی مثل مادرسول، تقریبا غیرممکن است که متوجه شوند این رشد سریع در اشتغال زایی آیا مشاغل باکیفیت به شهر می آورد یا نه.
پذیرش مهاجر خوب است یا بد؟
مهاجرت موضوع پیچیده دیگری است که در آن شکاف عمیقی بین توصیه های سنتی اقتصادی و پیچیدگی های زندگی واقعی دیده می شود. سال های سال اقتصاددانان از منافع پذیرش مهاجران برای اقتصاد کشور حرف زده اند. روسای جمهور آمریکا، دموکرات و جمهوریخواه سرسختانه مدافع این بوده اند. همین طور سیاستمداران جریان غالب در اروپا که معتقد بودند مهاجرت در مقیاس گسترده به نفع اقتصاد و کشور است. اقتصاددانان می گفتند فقط در موارد بسیار معدودی مهاجران باعث شده اند دستمزد و شغل نیروی کار بومی مورد تهدید قرار بگیرد و در کل ماجرا به ضرر آنها نخواهد بود.
اما اقتصاددانان چیزی را نادیده گرفتند که بیشتر از اعداد و ارقام برای شهروندان مهم بود. درست یا غلط، تعداد بالایی از رأی دهندگان این احساس را دارند که به خاطر مهاجرت بی رویه شهرها و روستاهای شان دیگر «مال» آنها نیست و پیدا کردن شغل یا مدرسه برای فرزندان شان روز به روز سخت تر می شود. آن دسته از سیاستمداران آمریکایی و انگلیسی که این روند را زودتر از بقیه دیدند روی همین شکاف میان نخبگان و رأی دهندگان عادی سرمایه گذاری کردند. اقتصاددانان اما به حاشیه رانده شده اند و از هزینه های اقتصادی سیاست های ضدمهاجرتی حرف می زنند.
ممکن است بگویید خیلی هم مهم نیست که اقتصاددانان توانایی توضیح احساسات پیچیده مردم درباره مهاجرت یا کامیونیتی را ندارند. همین که اقتصاددانان بتوانند وظایف اولیه شان را درست انجام دهند برای جامعه کافی است. مشکل اینجاست که آنها از انجام همین هم ناتوانند.
چرا با وجود رشد، دستمزدها بالا نمی رود؟
در سال های ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۹ مهم ترین بانک های مرکزی دنیا به طور هم زمان دستورالعمل های کلاسیک اقتصادی را اجرا کردند تا جلوی ورود جهان به رکودی بزرگ - مثل دهه ۱۹۳۰ - را بگیرند. بن برنانکه، رئیس فدرال رزرو آمریکا در آن زمان حتی کتابی درباره سیاست های اقتصادی دهه ۱۹۳۰ داشت، اما همان طور که اقتصاددانان لری سامرز و اولیویر بلنچارد اشاره کرده اند این سیاست موفق عمل نکرد: میزان تولید سرانه (افراد در سن کار) در ۱۲ سال بعد از ۲۰۰۷ در آمریکا بیشتر از تولید سرانه در ۱۲ سال بعد از ۱۹۲۹ نبوده است. در خیلی از کشورها، از جمله انگلیس، کاهش تولید ناخالص داخلی بسیار بیشتر از دهه ۱۹۳۰ بوده است.
بانک های مرکزی هنوز نتوانسته اند اقتصاد جهان را در حدی احیا کنند که بدون تزریق دریایی از پول ارزان دوام بیاورد. آنها هنوز نتوانسته اند راه حلی برای برون رفت از دنیای تولید پایین و دستمزد پایین پیدا کنند.
در اجلاس اخیر بانک مرکزی اروپایی در مورد بانک های مرکزی که در سینترای پرتغال برگزار شد هدف اصلی فهم این مسئله بود که چرا رشد دستمزدها و تورم این قدر ضعیف بوده است. در این جلسه دوروزه بانکداران و اقتصاددانان بلندپایه از کشورهای آمریکا، ژاپن و اتحادیه اروپا سخنرانی کردند. هیچ کدام از این بانک های مرکزی نتوانسته اند حالتی را در کشورشان ایجاد کنند که در آن رشد دستمزدها آن قدر بالا باشد که به تورم مورد نظر آنها در اقتصاد منجر شود.
در سال ۲۰۰۹ برای هر پست خالی در آمریکا ۶ نفر بیکار رقابت می کردند. در حال حاضر این نسبت تقریبا یک به یک است. این یعنی باید آرام آرام منتظر بالارفتن دستمزدها باشیم. اما در سینترا هیچ کدام از سخنرانان جرات چنین پیش بینی ای را نداشتند. تجربه فیلیپ لوه، رئیس بانک ملی استرالیا نشان می دهد که حتی با وجود بیکاری پایین، احتمال بالا رفتن دستمزدها زیاد نیست. استرالیا ۲۷ سال است که رشد بدون وقفه اقتصادی را تجربه می کند و نرخ رشد سالانه دستمزدهایش از ۲درصد فراتر نمی رود. اقتصاد کلاسیک پاسخی برای این مشکل ندارد.
کورسوی امید؟
تغییرات نهادی و سیاسی در طول قرن اخیر قدرت چانه زنی کارگران را پایین آورده و توپ را در زمین سرمایه انداخته است. گروهی از اقتصاددانان با در نظر گرفتن این قضیه در حال عبور از تئوری های کلاسیک هستند. اینها را می توان جالب ترین اقتصاددان های حال حاضر دنیا به حساب آورد.
جیسن فرمن و پیتر ارسزگ، دو اقتصاددان سابق دولت اوباما تئوری ای دارند که براساس آن کاهش رقابت و پویایی در بخش های کلیدی اقتصاد باعث کاهش بهره وری در آمریکا شده و همزمان به افزایش نابرابری دستمزدها دامن زده است.
ریچارد بالدوین، استاد اقتصاد در مرکز مطالعات بین المللی و توسعه ژنو مقاله ای مستدل درباره تازه ترین مرحله جهانی سازی نوشته و در آن به زبان ساده توضیح داده که چرا دولت ها برای افزایش رقابت پذیری ملی باید از تمرکز روی شرکت های بزرگ خصوصی و سرمایه آنها دست بردارند و در عوض مردم و شهرها را برای رقابت آماده تر کنند.
این روزها حتی گروهی از اقتصاددانان جریان غالب درباره احتمال تغییر توازن قدرت به نفع نیروی کار از طریق اعمال مالیات روی ثروت و کاهش مالیات بر درآمد صحبت می کنند. این تحولی بزرگ برای افرادی است که تا همین اواخر با اطمینان می گفتند کاهش مالیات روی سرمایه بهترین گزینه برای کشور است. حالا باید دید آیا جریان غالب اقتصاددانان در برابر تغییر مقاومت خواهند کرد یا نه و آیا سیاستمداران دوباره در بین این شکل تازه از اقتصاددانان به دنبال «اقتصاددان محبوب» خواهند گشت یا نه؟!
ارتباط با نویسنده :[email protected]